رمان یک قدم تا غروب
بالاخره راضی شدم.در واقع حوصله ی بحث نداشتم.سرم خیلی درد میکرد فقط دوست داشتم زودتر برم تو اتاقو بخوابم .محمد تو چشمام نگاه کردو گفت : ماهرخ من فقط میخوام تو مثل قدیما باشی
واسه اینکه بیشتر از این نگران نباشه گفتم:
داداشی اتفاقا منم دلم خیلی مسافرت میخواست
بعدم تمام تلاشم. کردم که یه لبخند بزنم اما فکر کنم بیشتر شبیه پوزخند شد.سریع رفتم تو اتاق.اخیش.پریدم رو تختو چشامو بستم.به فردا که فکر میکنم حالم میگیره.....اه ه ه...ترکیه اونم با دوستای محمد..حالم از همشون بهم می خوره..چرا نمی ذارن من به حال خودم بمیرم.برای یه لحظه حالم از محمد به هم خورد اما سریع به خودم اومدم.به هر حال الان فقط اونو دارم.نه مثل این که بدون قرص خوابم نمیبره.سه ته قرصو بدون اب خوردم عادت کرده بودم
شنبه 29 بهمن 1390 - 10:03:24 PM